*باران بهاری*
با اینکه چند وقته نیومدم اینجا و نمیخواستم دیگه از سرکار بیام اینجا، نمیدونم چرا امروز کشیده شدم اینوری. اول رفتم وبلاگ ساقی که با اون پستش منو یاد خیلی چیزا انداخت و باعث شد بعضی دلتنگی هام تازه بشن. بعدش هم بعد از مدتها رفتم وبلاگ آقا سید علیرضا.(قبلا یه پست درباره ش نوشته بودم:ره آورد سفر) دیدم وصیت نامه ش را گذاشتن. وقتی وصیت نامه و چندتا پست آخرش را که مربوط به زمان فوتش بود خوندم خیلی چیزها برام تازه شد. یه بغض که باید فرو میبردمش و یک دلتنگی. دلتنگی برای جنوب. دلتنگی برای حرم امام رئوف. دلتنگی برای اونجایی که فعلاً فقط باید بشینم و حسرتش را بخورم. دلتنگی برای همه لحظات خوبی که تجربه کردم و حسرت همه لحظه های خوبی که نمیدونم آیا بهشون میرسم یا نه. و شرمندگی برای همه قول و قرارهایی که بهشون عمل نکردم. چند وقته چیزهایی اطرافم میبینم که آزارم میده. اتفاقاتی که برای آدمهای اطرافم میفته، مشکلات،تردیدها،احساسات متضاد با عقل،دو دلی ها. یأس از رحمت خدا و قهر و لجبازی با خدا که بعضی هاشون دارن!!! اینها را که میبینم میترسم. میترسم نکنه منم اگه یه روز دچار مشکل بزرگی بشم، بشم مثل همین آدمها؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از طرفی هم نمیتونم بی تفاوت از کنار این آدمها بگذرم ولی کاری هم از دستم بر نمیاد. چند وقته به این نتیجه رسیدم که اعتقاداتم هنوز انقدر محکم و استدلالی نشده که بتونم اونها را به دیگران منتقل کنم. اما میگن هرچیزی زکاتی داره. منم باید یاد بگیرم چجوری میشه مثل آقا سید خیرم به دیگران هم برسه. فقط خدا کنه کم نیارم. جا نزنم. یعنی میشه منم مثل آقا سید علیرضا انقدر خوب بشم که....میترسم حتی لیاقت گفتنش را هم نداشته باشم.
خدایا به همشون کمک کن. خودت میدونی که اونها بنده های خوب تو هستن. خدایا کمک کن بیشتر از این ازت دور نشه و دوباره برگرده. خودش هم میدونه که نباید ازت دورشه اما نمیدونم چرا لجبازی میکنه.
خدایا دلم تنگه. برای همه چیز. برای تو. برای.....
"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللّهم عجل لولیک الفرج»
التماس دعا