*باران بهاری*
محرم.......محرم....محرم.......
بازم محرم رسید و من هنوز در روزمرگی های زندگی سر میکنم. قبل از اینکه شروع بشه خیلی انتظارش را کشیدم ولی حالا نمیدونم چرا رایحه ش به مشامم نمیرسه؟
میخوام عاشقت بشم، عاشق. عاشقم کن. دستم را بگیر و برسون به خدا ای همه هستی و زندگی و بود و نبودم. خودت هم میدونی که هرچی دارم از شماست. از جانم تا چادر سرم.
دلم تنگ است برای گریستن در مجلس روضه ات. برای علی اصغرت. برای زینبت. زینب...زینب...زینب...
خداراشکر که باز هم محرم روزی مان شد.
التماس دعا+دلنوشت: کسایی که میتونن این شبها برن مجلس روضه، کسانی را که نمیتونن برن و تو دلشون حسرت مجلس روضه شبهای محرم مونده، بی نصیب نذارن از دعای خیرشون. از جمله باران بهاری را که این روزها پر بغضه. که دلش تنگه واسه خداش. که از صبح تا شب دنبال نشونه های محرم میگرده اما جز چندتا پارچه سیاه تو مسیرش یا چندتا عکس و بنر چیزی نمیبینه و دلش را خوش کرده به عکس پس زمینه صفحه دسکتاپ تا شاید اینجوری یادش نره محرمه.
آقامون عزاداره این شبها. پس:
"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
تا شاید تسلایی شود برای داغ دلش :(
«اللّهم عجل لولیک الفرج»