سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دانش نگاه داشته شده، مانند چراغ سرپوشیده است . [امام صادق علیه السلام]
 
ÇãÑæÒ: جمعه 103 اردیبهشت 21

"هو الخالق"

امامزاده صالح علیه السلام

قدم زدن در بـاران،

                      جان را طراوتی تازه می‌بخشد.

به خصوص اگر به میهمانی کریمی دعوت شده باشی و

با روضه "مادر" پذیرایی شوی.

 

روزی ما به دست کریمان آشناست      کفر است پای سفره بیگانه بگذرد

این روزگـار می‌گذرد خـوب یا که بـد      بهتر که عمـر ما درِ این خانه بگذرد

 

پ.ن: لذتی داشت قدم زدن زیر باران و چشیدن طعم آن بعد از چندماه دیدن آن از پشت شیشه‌های پنجره.

 

"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز        که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

 «اللّهم عجل لولیک الفرج»


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری پنج شنبه 92/12/22 | äÙÑÇÊ()

"هوالرّحیم"

تا حالا شده دعوت شید به یک مهمونی ولی وقتی میرید اونطور که باید و شاید به میزبان توجه نداشته باشید؟! یا بهتر بگم: خیلی تحویلش نگیرید. تازه یه کم هم شیطنت بکنید و سرگرم بقیه مهمون‌ها بشید! خودتون هم حواستون باشه که حق میزبان رو ادا نکردیدها! ولی همونطوری ادامه می‌دید. یه کمی هم عذاب وجدان میاد سراغتون. حالا موقع خداحافظی هِی برید باهاش حرف بزنید(که مثلا رفع تکلیف کرده باشید) انگار که تازه بهش رسیدید!

شما اگه جای این میزبان بودید و همچین مهمونی داشتید چیکار می‌کردید؟ من اگه بودم کلی بهم بَر میخورد و ناراحت می‌شدم.

اما ...

یه خانواده هستن که نه به ظاهر مهمونشون کار دارن نه به اینکه مهمون چقدر تحویلشون می‌گیره. تازه ممکنه همچین مهمونی رو با گل* بدرقه کنن!!! و بهش بفهمونن وقتی اونا مهمون دعوت میکنن براش سنگ تموم میذارن. حتی اگه اون مهمون شیطنت هم بکنه. درسته که هرچقدر مهمون حواسش رو بیشتر جمع میزبان کنه، بیشتر بهش توجه میکنن ولی غفلت مهمون باعث نمیشه اونها ذره‌ای از مهمون‌نوازی شون کم بذارن. آخه این خانواده هم کریم‌اند هم مهربون. اصلاً احسان، عادتشونه. انگار مهربونی جزء لاینفک وجودشونه. بیخود نیست که میگن نسبت به آدم از پدر هم مهربونترن. آخه می‌دونید به جدّشون رفتن که "رحمة لِلعالمینه" یا شایدم به مادرشون که غذای افطار خودش رو به مهمون ناخونده می‌داد....

گل بالای ضریح امامزاده صالح(ع)

اما تو ...

باید حواست جمع باشه یه وقت این خوبی و مهربونی اونا باعث نشه سرکشی کنی و وظیفه میهمان بودن رو درست به جا نیاری. دَرِ دیزی بازه، تو حیا کن. درسته که هرچقدر هم مهمون خوبی باشی نمیتونی زحمت میزبان رو جبران کنی اما قدر وسع خودت تلاشت رو بکن که لا یُکلّف الله نفساً الّا وسعها.

و یادت نره که صبح و شب سرِ سفره اونا مهمونی و روزی خور همیشگی اونایی.

و بِیُمنِه رُزِقَ الوَری

*  روی عکس نگه دارید تا ماجراشو بخونید.

"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز        که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

 «اللهم عجل لولیک الفرج»

 


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری شنبه 92/1/31 | äÙÑÇÊ()

"هوالمحبوب"

چهارشنبه آخروقت کاریت، یه دفعه و بی دلیل دلت میگیره انگار که هرچی غم و غصه تو دنیاست اومده نشسته رو دلت. انقدر بی قرار میشی که میری وضو میگیری و میای قرآن میخونی. آیه هایی میاد که هم غمت را میبره هم به غمت اضافه میکنه. کلافه میشی و ناراحت از اینکه چرا این بار با خوندن قرآن آروم نشدی. یه فید میزنی شاید یکی یه راهکاری واسه آروم شدن دل داشته باشه. یکی میگه: دلم گرفته مهدیا بیا و باز کن دلم / که من کسی به غیر تو طبیب دل ندیده ام. یادت میفته باید دلتو به کی بدی تا آرومش کنه.

میری خونه و تا شب همینطوری هستی اما نمیتونی بروز بدی:(

فردا صبح که بیدار میشی انقدر خسته و بی حوصله ای که با وجود اینکه دلت پر میزنه واسه کلاست، قیدشو میزنی و دوباره میخوابی. بعداز صبحانه میفهمی قراره براتون مهمون بیاد و تو هم اصلا حوصله نداری اما یاد این میفتی که مهمون حبیب خداست و خودت را کنترل میکنی که غُر نزنی.

بعداز اینکه مهمونا میرن دوستت بهت زنگ میزنه: امروز چیکاره ای؟ میای بجای فردا، امروز بریم امامزاده؟ خیلی بهش احتیاج دارم.

- باشه به مامان بگم اگه کاری نداشت میام. خبرت میکنم.

بالاخره بعداز ناهار درکمال بی حوصلگی راه میفتی و از دست خودت عصبانی ای که چرا بعداز یه هفته دوری، داری اینطوری میری پیشش!!! اما فکر میکنی وقتی پات برسه اونجا مثل همیشه آروم میشی و غصه هات یادت میره.

این بار اذن دخول و زیارتنامه خوندنت مثل همیشه نیست. حوصله ت نمیکشه دعا و زیارتنامه بخونی. میشینی یه گوشه و زیارت آل یس رو گوش میکنی. انگار کمی حالت بهتر میشه. دوستت میگه: فکر میکنی میرسیم امروز بریم چیذر؟ (آخه تاحالا نرفته و قرار داشتین یکبار که اومدید امامزاده صالح(ع) ببریش اونجا)

اولش فکر میکنی وقت نمیشه اما با یه محاسبه سرانگشتی میگی: باشه بریم............ اما هنوز بی حوصله ای و دلت وا نشده و باز از خودت ناراحتی که چرا اینطوری داری میری زیارت.

دوتایی سوار تاکسی میشید. وقتی میرسید جلوی امامزاده علی اکبر(ع)، به دوستت میگی: اولین باره که میای اینجا صدات زودتر و بهتر میرسه بهشون. یادت نره دعای مخصوص کنی. 

پاتو که میذاری تو حیاط یه دفعه به خودت میای میبینی که دیگه از اون غم خبری نیست. حالت خوبِ خوبه. غم نداری که هیچی شاد هم شدی!!! انقدر آرومی که اصلا دلت نمیخاد حرف بزنی یا حتی چیزی بخوای. دوست داری فقط بشینی بالاسر شهدا و او را نگاه کنی. انگار میخوای خودت را لابلای شهدا گم کنی تا وقتی به اونها نگاه میکنه تو را هم ببینه.

امامزاده علی اکبر-ع

   به این فکر میکنی که بازهم معنای طلبیده شدن را به یادت آوردن. بازهم بهت گفتن تا ما نخوایم هرکاری کنی، نمیتونی بیای. یادت میفته که بیشتر از یک ساله نیومدی. و حالا که اومدی چقدر قشنگ مهمون نوازی کردن. بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاری، حتی قبل از اینکه سلام کنی غمت را از دلت برداشتن.

امامزاده علی اکبر-ع

هنوز چشمانت ازاین تصویر قشنگ پُر نشده که باید خدافظی کنید و برید امامزاده اسماعیل(ع). آخه اونجا هم خیلی وقته نرفتی. این بار دیگه خوشحالی و حالت خوبِ خوبه.

امامزاده اسماعیل-ع

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز     که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

«اللهم عجل لولیک الفرج »


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری شنبه 90/2/10 | äÙÑÇÊ()

بسم رب الشهداء والصدیقین

وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ (سوره مبارکه عنکبوت- آیه 69)

و کسانى که در راه ما کوشیده‏اند به یقین راه‏هاى خود را بر آنان می‏نماییم

و در حقیقت‏خدا با نیکوکاران است.

یکی از ره آوردهای سفر امسالم به جنوب آشنایی با «سید علیرضا مصطفوی» بود. شاید بعضی هاتون بشناسیدش. این آشنایی از اینجا شروع شد که من اصلا قصد خرید کتاب نداشتم و فقط دوستِ همسفرم را تو نمایشگاههای کتابی که اونجا برپا بود همراهی می کردم. تا اینکه توی هویزه چشمم افتاد به یکی از کتابهای گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به نام «همسفر شهدا». تا حالا همه کتابهاشو خونده بودم اما این یکی جدید بود. خریدمش. البته به نظرم اینم لطف شهدا و هدایتگری خودِ آقا سید بود که این کتاب رو ببینم و بخرم. اونایی که این سری کتابهارو خوندن میدونن که درباره زندگی شهداست و خاطراتی که دوستان و خانواده هاشون ازشون نقل میکنن.

توی اتوبوس با اینکه کتابهای دیگه ای هم واسه خوندن داشتم، شروع کردم به خوندن این کتاب. وقتی خوندم این آقا سید سال 1367 متولد شده و مثل خیلی از ما جنگ و شهدا رو ندیده و اون زمان را درک نکرده خیلی متعجب شدم. با خودم گفتم:«این آقا که از منم کوچکتره! چی باعث شده که زندگینامه ش توسط این گروه به صورت کتاب دربیاد. آخه اونا که فقط از شهدا مینویسن!» همین سوال باعث شد من- که اصلا سابقه نداره یه دفعه بشینم سرِ یه کتابی و تمومش کنم- یه روزه اونو بخونم.(البته اگه بخاطر بازدید از مناطق، بینش وقفه نمیفتاد زودتر هم تموم میشد). هرچی پیشتر میرفتم بیشتر بُهت زده میشدم. اگه اولش سال تولدش رو ننوشته بود فکر میکردم واقعا دارم زندگی یک شهیدِ جنگ را میخونم.

این آقا سید با تفکر روی یک جمله شهید آوینی راهش را آغاز کرد:

  «راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.»

او به ندای «هل من ناصر» امام حسین(ع) در زمان خودش لبیک گفت و تمام تلاشش را برای پاسبانی از این لبیک انجام داد. او به من و امثال من ثابت کرد که در این زمانه هنوز مردان خدا وجود دارند تا با شهادتشون هنرنمایی کنند. او ثابت کرد که می توان خوب زیست و خوب مُرد. او ثابت کرد میشود میدان جنگ را ندید ولی شهید شد. او ثابت کرد میشود در این زمان هم مثل یاران صدر اسلام زندگی کرد. مثل یاران خمینی بود. او ثابت کرد کسانی که میگن «یا لیتنا کنا معک» اگر واقعا بخوان الان هم میشه ندای «هل من ناصر» را شنید و لبیک گفت. او ثابت کرد «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» واقعیت داره. او در ظاهر به مرگ طبیعی رفت اما بنابر شواهد "شهید" شد.

بعد از فوتش مادر محترمش دست نوشته هاش را میبرن خدمت رهبر و ایشون در جواب میفرمایند:

"خداوند سکینه و سلام برقلب آن مادر دلسوخته و رحمت بی منتها به روح آن جوان صالح عطا فرماید"

او هرساله به همراه شاگردانش به کربلای ایران می رفت

 

پ.ن.1: هنوز از خوندن کتابش بُهت زده ام. از اون روز تا حالا فکر میکنم من و ما باید چیکار کنیم؟ بخاطر همین هم در پست قبلیم اون سوال را تو پی نوشت پرسیدم که دوستان لطف کردن و جواب ندادن. اگه کسی راهی به نظرش میرسه لطفا بگه.

پ.ن.2: به هرکی این کتاب رو نخونده توصیه شدید میکنم بخونه. مخصوصا کسانی که زندگینامه شهدا را میخونن.

پ.ن.3: وقتی داشتم عکسای مربوط به ایشون را سرچ میکردم یک پستی خوندم درباره یکی از همکاراشون. پست سومِ این لینکه: http://www.110salehin.blogfa.com/89102.aspx  . ایشون هم مثل سید علیرضا به ظاهر کوچک بود اما دلی بزرگ داشت.

پ.ن.4: این هم آدرس وبلاگیه که براش درست کردن و متن کتاب «همسفر شهدا» هم در اون هست: http://hamsafarshohada.blogfa.com  /

سخنی با او: دوست داشتم میتونستم خیلی قشنگ تر از شما بگم و بهتر معرفی تون کنم، اما نشد. یعنی بلد نبودم. حلال کن. من وظیفه مو انجام دادم. باقیش با خودت. یا علی

 

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز     که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

«اللّهم عجل لولیک الفرج »


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری سه شنبه 90/1/16 | äÙÑÇÊ()

 بسم رب الشهداء و الصدیقین

نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از دغدغه هایی که تو این چندماه اخیر داشتم و به لطف خدا به خیر گذشت؟ از دل تنگم که برای شلمچه پر میکشید ولی بالی برای پرواز نداشت ؟ از غروب شلمچه ی پارسال که دلمو جاگذاشتم اونجا و اومدم؟ از بدقولی ای که کردم؟ از ناامیدی برای جور شدن سفر و نداشتن همسفر؟ از جورشدن سفر و پیدا کردن همسفر در لحظات آخر؟ از اینکه وقتی پامونو گذاشتیم تو دوکوهه گفتند که سفر کنسل شده بوده و کار خداست که ما اینجاییم و همه چیز در لحظات آخر درست شده؟ (اونموقع بود که شیرینی طلبیده شدن رو چشیدم و یه کم از نگرانیهام کم شد).

از دعای توسل هویزه بگم کنار شهدای کرخه نور یا از نسیم خنک سحرگاهی و صدای قشنگ تسبیح دسته جمعی گنجشکهاش که تاحالا شبیه اون را نشنیده بودم؟ از رمل های داغ فکه بگم و یاد شهید ابراهیم هادی یا از پاسگاه زید با شهدای مظلومش؟ انگار همه چیز دست به دست هم داد تا امسال پاسگاه زید بشه نقطه عطف سفرم.

رد پا

شلمچه... یادم نمیره پارسال هممون دورِ دختری که اسمش برای سفر کربلا دراومد جمع شده بودیم و هرکسی یه جور التماس دعا بهش میگفت(آخرش هم شب قدر، کربلایی شد). نمیشد دل کند. به خودم میگفتم یعنی میشه دوباره پام برسه اینجا؟... حالا شده بود. یک ساعت زودتر و بیشتر از بقیه کاروان! وقتی خواستم وارد شم همون نوایی پخش میشد که پارسال موقع خروج و وداع داشت پخش میشد. وقتی رسیدیم تو یادمان هم، زیارت عاشورا بود که دل را بیتاب میکرد.

از همسفرای خوبم بگم یا از رزمنده ی دیروزی، که صحبت ها و راهنمایی هاش آرامش داشت؟

 از خرابی اتوبوس بگم که باعث خواندن نماز اول وقت شد یا از نمازی بگم که قبل از اذان خوندیم و...

طلائیه

کاش میشد تمام اون حسها را آورد تو شهر و فریاد زد و به همه گفت اونجا چه خبره تا دل های اونها هم هوایی شه و پر بکشه.

حسینیه شهید همت

خدای مهربونم! شکرت که تنهام تذاشتی و باز هم دستم را گرفتی.

 

پ.ن: از وقتی برگشتم یه چیزی فکرم را خیلی مشغول کرده. میگن هرچیزی زکاتی داره. زکات اینهمه لطف شهدا چیه؟ این زکات رو به کی و چجوری باید داد؟

  

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز     که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد" 

«اللّهم عجل لولیک الفرج »


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری یکشنبه 90/1/14 | äÙÑÇÊ()

به نام معبود یکتا

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی  

زائری بارانی ام آقا به دادم میرسی؟      بی پناهم،خسته ام،تنها،به دادم میرسی؟

گـرچه آهـو نیستم اما پر از دلتنـگیم       ضامن چشمان آهـو ها به دادم میرسی؟

  من دخیل التماسم رابه چشمت بسته ام     هشتمین دردانه زهرا(س)به دادم میرسی؟

 

بالاخره امام رضا(ع) طلبید.

انشاءالله به شرط توفیق، در بهشت طوس به یاد همه دوستان هستم و نایب الزیاره.

 

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز     که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

«اللهم عجل لولیک الفرج »


 
 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری سه شنبه 89/11/19 | äÙÑÇÊ()
<      1   2      
ÏÑÈÇÑå ÈåÇÑí

*باران بهاری*
بهاری
یه بنده خـدا که خیلی اتفاقی پاش به اینجا باز شده و می‌خواد سعی کنـه بیشتر، از خـدا و چیزهایی که خــدا دوست داره بگه - و گـاهی هم از دلنوشته‌هاش- تـا شـایـد...... (نوشته‌های این وبلاگ، صرفاً برداشت‌های شخصی من هستند مگر اینکه منبع آن را ذکر کرده باشم.)

íæäÏ æíŽå

ÌäÈÔ letter4u


ãäæí ÇÕáí
ÂãÇÑ æÈáǐ
ÈÇÒÏíÏ ÇãÑæÒ: 4
ÈÇÒÏíÏ ÏíÑæÒ: 29
ãÌãæÚ ÈÇÒÏíÏåÇ: 209673
ÝåÑÓÊ ãæÖæÚí
ÈÇíÇäí æÈáǐ
ÌÓÊÌæ ÏÑ ÕÝÍå

áíäß ÏæÓÊÇä
íæäÏåÇí ãÝíÏ
ÎÈÜÑäÇãå
 
æÖíÚÊ ãä ÏÑ íÇåæ