*باران بهاری*
خواستم از شما بنویسم
از شما و دلی که بیتاب شماست.
نشد.
وقتی در آینه نگاه کردم چیزی جز دستان خالیام ندیدم.
به دلم که رجوع کردم هنوز نوری از محبت شما تیرگیهایش را پوشانده بود.
شرمنده شدم و هیچ نگفتم.
خواستم شبیه آنهایی رفتار کنم که گفتند سمعا و طاعتا و بیتابی دل را مهار کنم.
نشد.
دوباره شروع کرد به بیتابی.
امیدوار بودم بتوانم این بار راهی برای تسکینش بیابم.
نشد.
هنوز دل، بیتاب است و به لطف و کرم همیشگیتان امیدوار.
هنوز دست و پا میزند برای رسیدن.
"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللّهم عجل لولیک الفرج»