*باران بهاری*
اهل این شهر نبود. مسافر بود. نگاهی به دختر جوان انداخت و با لبخند گفت: آدم شما رو میبینه حس خوبی پیدا میکنه. دختر جوان با تعجب پرسید: چطور؟ با شعف خاصی جواب داد: شما مثل نگین میمونید میان زنان این شهر. حس خوشایندی همراه با غرور به دختر دست داد. به اشتباه این خوب بودن را به خودش نسبت داد و از حرف زن مسافر تعجب کرد. اما بلافاصله به فکر فرو رفت و دنبال علت حرف زن گشت. و رسید به چادر مشکی ای که به سر داشت. تازه منظور زن مسافر را فهمید. فهمید عزتی اگر هست، از سیاهی چادرش است و از ایمانی که در دلش کاشته اند. یادش افتاد هرچه عزت هست، از اوست که صاحب عزت است. و یادش افتاد: چه بسیار حسن هایی از او بر سر زبان هاست که او اهل آن نیست.
*من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا*
"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللّهم عجل لولیک الفرج»