سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چنگ در پیمانهاى کسانى در آرید که چشم وفا از ایشان دارید . [نهج البلاغه]
 
ÇãÑæÒ: پنج شنبه 103 آذر 22

"هو العزیز"

اهل این شهر نبود. مسافر بود. نگاهی به دختر جوان انداخت و با لبخند گفت: آدم شما رو میبینه حس خوبی پیدا میکنه. دختر جوان با تعجب پرسید: چطور؟ با شعف خاصی جواب داد: شما مثل نگین میمونید میان زنان این شهر. حس خوشایندی همراه با غرور به دختر دست داد. به اشتباه این خوب بودن را به خودش نسبت داد و از حرف زن مسافر تعجب کرد. اما بلافاصله به فکر فرو رفت و دنبال علت حرف زن گشت. و رسید به چادر مشکی ای که به سر داشت. تازه منظور زن مسافر را فهمید. فهمید عزتی اگر هست، از سیاهی چادرش است و از ایمانی که در دلش کاشته اند. یادش افتاد هرچه عزت هست، از اوست که صاحب عزت است. و یادش افتاد: چه بسیار حسن هایی از او بر سر زبان هاست که او اهل آن نیست. 

*من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا*

 

"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز        که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

 «اللّهم عجل لولیک الفرج»


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری دوشنبه 93/12/11 | äÙÑÇÊ()
ÏÑÈÇÑå ÈåÇÑí

*باران بهاری*
بهاری
یه بنده خـدا که خیلی اتفاقی پاش به اینجا باز شده و می‌خواد سعی کنـه بیشتر، از خـدا و چیزهایی که خــدا دوست داره بگه - و گـاهی هم از دلنوشته‌هاش- تـا شـایـد...... (نوشته‌های این وبلاگ، صرفاً برداشت‌های شخصی من هستند مگر اینکه منبع آن را ذکر کرده باشم.)

íæäÏ æíŽå

ÌäÈÔ letter4u


ãäæí ÇÕáí
ÂãÇÑ æÈáǐ
ÈÇÒÏíÏ ÇãÑæÒ: 21
ÈÇÒÏíÏ ÏíÑæÒ: 5
ãÌãæÚ ÈÇÒÏíÏåÇ: 212860
ÝåÑÓÊ ãæÖæÚí
ÈÇíÇäí æÈáǐ
ÌÓÊÌæ ÏÑ ÕÝÍå

áíäß ÏæÓÊÇä
íæäÏåÇí ãÝíÏ
ÎÈÜÑäÇãå
 
æÖíÚÊ ãä ÏÑ íÇåæ