*باران بهاری*
وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ (سوره مبارکه عنکبوت- آیه 69)
و کسانى که در راه ما کوشیدهاند به یقین راههاى خود را بر آنان مینماییم
و در حقیقتخدا با نیکوکاران است.
یکی از ره آوردهای سفر امسالم به جنوب آشنایی با «سید علیرضا مصطفوی» بود. شاید بعضی هاتون بشناسیدش. این آشنایی از اینجا شروع شد که من اصلا قصد خرید کتاب نداشتم و فقط دوستِ همسفرم را تو نمایشگاههای کتابی که اونجا برپا بود همراهی می کردم. تا اینکه توی هویزه چشمم افتاد به یکی از کتابهای گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به نام «همسفر شهدا». تا حالا همه کتابهاشو خونده بودم اما این یکی جدید بود. خریدمش. البته به نظرم اینم لطف شهدا و هدایتگری خودِ آقا سید بود که این کتاب رو ببینم و بخرم. اونایی که این سری کتابهارو خوندن میدونن که درباره زندگی شهداست و خاطراتی که دوستان و خانواده هاشون ازشون نقل میکنن.
توی اتوبوس با اینکه کتابهای دیگه ای هم واسه خوندن داشتم، شروع کردم به خوندن این کتاب. وقتی خوندم این آقا سید سال 1367 متولد شده و مثل خیلی از ما جنگ و شهدا رو ندیده و اون زمان را درک نکرده خیلی متعجب شدم. با خودم گفتم:«این آقا که از منم کوچکتره! چی باعث شده که زندگینامه ش توسط این گروه به صورت کتاب دربیاد. آخه اونا که فقط از شهدا مینویسن!» همین سوال باعث شد من- که اصلا سابقه نداره یه دفعه بشینم سرِ یه کتابی و تمومش کنم- یه روزه اونو بخونم.(البته اگه بخاطر بازدید از مناطق، بینش وقفه نمیفتاد زودتر هم تموم میشد). هرچی پیشتر میرفتم بیشتر بُهت زده میشدم. اگه اولش سال تولدش رو ننوشته بود فکر میکردم واقعا دارم زندگی یک شهیدِ جنگ را میخونم.
این آقا سید با تفکر روی یک جمله شهید آوینی راهش را آغاز کرد:
«راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...
مبادا روزمرگیها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.»
او به ندای «هل من ناصر» امام حسین(ع) در زمان خودش لبیک گفت و تمام تلاشش را برای پاسبانی از این لبیک انجام داد. او به من و امثال من ثابت کرد که در این زمانه هنوز مردان خدا وجود دارند تا با شهادتشون هنرنمایی کنند. او ثابت کرد که می توان خوب زیست و خوب مُرد. او ثابت کرد میشود میدان جنگ را ندید ولی شهید شد. او ثابت کرد میشود در این زمان هم مثل یاران صدر اسلام زندگی کرد. مثل یاران خمینی بود. او ثابت کرد کسانی که میگن «یا لیتنا کنا معک» اگر واقعا بخوان الان هم میشه ندای «هل من ناصر» را شنید و لبیک گفت. او ثابت کرد «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» واقعیت داره. او در ظاهر به مرگ طبیعی رفت اما بنابر شواهد "شهید" شد.
بعد از فوتش مادر محترمش دست نوشته هاش را میبرن خدمت رهبر و ایشون در جواب میفرمایند:
"خداوند سکینه و سلام برقلب آن مادر دلسوخته و رحمت بی منتها به روح آن جوان صالح عطا فرماید"
پ.ن.1: هنوز از خوندن کتابش بُهت زده ام. از اون روز تا حالا فکر میکنم من و ما باید چیکار کنیم؟ بخاطر همین هم در پست قبلیم اون سوال را تو پی نوشت پرسیدم که دوستان لطف کردن و جواب ندادن. اگه کسی راهی به نظرش میرسه لطفا بگه.
پ.ن.2: به هرکی این کتاب رو نخونده توصیه شدید میکنم بخونه. مخصوصا کسانی که زندگینامه شهدا را میخونن.
پ.ن.3: وقتی داشتم عکسای مربوط به ایشون را سرچ میکردم یک پستی خوندم درباره یکی از همکاراشون. پست سومِ این لینکه: http://www.110salehin.blogfa.com/89102.aspx . ایشون هم مثل سید علیرضا به ظاهر کوچک بود اما دلی بزرگ داشت.
پ.ن.4: این هم آدرس وبلاگیه که براش درست کردن و متن کتاب «همسفر شهدا» هم در اون هست: http://hamsafarshohada.blogfa.com /
سخنی با او: دوست داشتم میتونستم خیلی قشنگ تر از شما بگم و بهتر معرفی تون کنم، اما نشد. یعنی بلد نبودم. حلال کن. من وظیفه مو انجام دادم. باقیش با خودت. یا علی
" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللّهم عجل لولیک الفرج »