سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خداوند، عبادت پیشه پاکیزه را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
ÇãÑæÒ: شنبه 103 آذر 3

"هوالمحبوب"

چهارشنبه آخروقت کاریت، یه دفعه و بی دلیل دلت میگیره انگار که هرچی غم و غصه تو دنیاست اومده نشسته رو دلت. انقدر بی قرار میشی که میری وضو میگیری و میای قرآن میخونی. آیه هایی میاد که هم غمت را میبره هم به غمت اضافه میکنه. کلافه میشی و ناراحت از اینکه چرا این بار با خوندن قرآن آروم نشدی. یه فید میزنی شاید یکی یه راهکاری واسه آروم شدن دل داشته باشه. یکی میگه: دلم گرفته مهدیا بیا و باز کن دلم / که من کسی به غیر تو طبیب دل ندیده ام. یادت میفته باید دلتو به کی بدی تا آرومش کنه.

میری خونه و تا شب همینطوری هستی اما نمیتونی بروز بدی:(

فردا صبح که بیدار میشی انقدر خسته و بی حوصله ای که با وجود اینکه دلت پر میزنه واسه کلاست، قیدشو میزنی و دوباره میخوابی. بعداز صبحانه میفهمی قراره براتون مهمون بیاد و تو هم اصلا حوصله نداری اما یاد این میفتی که مهمون حبیب خداست و خودت را کنترل میکنی که غُر نزنی.

بعداز اینکه مهمونا میرن دوستت بهت زنگ میزنه: امروز چیکاره ای؟ میای بجای فردا، امروز بریم امامزاده؟ خیلی بهش احتیاج دارم.

- باشه به مامان بگم اگه کاری نداشت میام. خبرت میکنم.

بالاخره بعداز ناهار درکمال بی حوصلگی راه میفتی و از دست خودت عصبانی ای که چرا بعداز یه هفته دوری، داری اینطوری میری پیشش!!! اما فکر میکنی وقتی پات برسه اونجا مثل همیشه آروم میشی و غصه هات یادت میره.

این بار اذن دخول و زیارتنامه خوندنت مثل همیشه نیست. حوصله ت نمیکشه دعا و زیارتنامه بخونی. میشینی یه گوشه و زیارت آل یس رو گوش میکنی. انگار کمی حالت بهتر میشه. دوستت میگه: فکر میکنی میرسیم امروز بریم چیذر؟ (آخه تاحالا نرفته و قرار داشتین یکبار که اومدید امامزاده صالح(ع) ببریش اونجا)

اولش فکر میکنی وقت نمیشه اما با یه محاسبه سرانگشتی میگی: باشه بریم............ اما هنوز بی حوصله ای و دلت وا نشده و باز از خودت ناراحتی که چرا اینطوری داری میری زیارت.

دوتایی سوار تاکسی میشید. وقتی میرسید جلوی امامزاده علی اکبر(ع)، به دوستت میگی: اولین باره که میای اینجا صدات زودتر و بهتر میرسه بهشون. یادت نره دعای مخصوص کنی. 

پاتو که میذاری تو حیاط یه دفعه به خودت میای میبینی که دیگه از اون غم خبری نیست. حالت خوبِ خوبه. غم نداری که هیچی شاد هم شدی!!! انقدر آرومی که اصلا دلت نمیخاد حرف بزنی یا حتی چیزی بخوای. دوست داری فقط بشینی بالاسر شهدا و او را نگاه کنی. انگار میخوای خودت را لابلای شهدا گم کنی تا وقتی به اونها نگاه میکنه تو را هم ببینه.

امامزاده علی اکبر-ع

   به این فکر میکنی که بازهم معنای طلبیده شدن را به یادت آوردن. بازهم بهت گفتن تا ما نخوایم هرکاری کنی، نمیتونی بیای. یادت میفته که بیشتر از یک ساله نیومدی. و حالا که اومدی چقدر قشنگ مهمون نوازی کردن. بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاری، حتی قبل از اینکه سلام کنی غمت را از دلت برداشتن.

امامزاده علی اکبر-ع

هنوز چشمانت ازاین تصویر قشنگ پُر نشده که باید خدافظی کنید و برید امامزاده اسماعیل(ع). آخه اونجا هم خیلی وقته نرفتی. این بار دیگه خوشحالی و حالت خوبِ خوبه.

امامزاده اسماعیل-ع

" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز     که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"

«اللهم عجل لولیک الفرج »


 äæÔÊå ÔÏå ÊæÓØ بهاری شنبه 90/2/10 | äÙÑÇÊ()
ÏÑÈÇÑå ÈåÇÑí

*باران بهاری*
بهاری
یه بنده خـدا که خیلی اتفاقی پاش به اینجا باز شده و می‌خواد سعی کنـه بیشتر، از خـدا و چیزهایی که خــدا دوست داره بگه - و گـاهی هم از دلنوشته‌هاش- تـا شـایـد...... (نوشته‌های این وبلاگ، صرفاً برداشت‌های شخصی من هستند مگر اینکه منبع آن را ذکر کرده باشم.)

íæäÏ æíŽå

ÌäÈÔ letter4u


ãäæí ÇÕáí
ÂãÇÑ æÈáǐ
ÈÇÒÏíÏ ÇãÑæÒ: 63
ÈÇÒÏíÏ ÏíÑæÒ: 33
ãÌãæÚ ÈÇÒÏíÏåÇ: 212515
ÝåÑÓÊ ãæÖæÚí
ÈÇíÇäí æÈáǐ
ÌÓÊÌæ ÏÑ ÕÝÍå

áíäß ÏæÓÊÇä
íæäÏåÇí ãÝíÏ
ÎÈÜÑäÇãå
 
æÖíÚÊ ãä ÏÑ íÇåæ