*باران بهاری*
و سلام بر رحمتی که فردا روزی، برای عالمیان می فرستد تا نعمتش را بر زمینیان و آسمانیان تمام کند و کامل ترین مخلوقش را به سایر مخلوقات بنمایاند. رحمتی که به همراه فرزندانش، واسطه فیض شوند برای زمینیان و مایه مباهات شوند برای آسمانیان.
سلام بر تو که همیشه تو را به نام رحمت و مهربانی ات می خوانم، که همیشه تو را به دلسوزی برای امتت می شناسم؛ زیرا که خدا خود فرموده بر تو سخت است سختی امت. سلام بر تو که چشمان مهربانت، پدرانه به من می نگرد و من، دخترانه عاشق مهربانی ات شده ام. عاشق مهربانی پدرانه ای که فرزند را به قله سعادت واقعی می رساند. مهربانی پدرانه ای که عیب فرزندش را به او گوشزد می کند تا مبادا این عیوب، او را در چاه ظلمت دنیا فرو برد. عاشق مهربانی پدرانه ات شده ام که بدی و ناسپاسی فرزندت را می بینی، کج خلقی و نظر تنگی او را می بینی ولی نگاه نگرانت را از او بر نمی داری. که گمراهی و بازیگوشی و سرکشی او را می بینی ولی او را تنها، در دریای طوفانی دنیا رها نمی کنی. او که نصایح دلسوزانه تو را از این گوش می شنود و از آن یکی دَر می کند. او که به تو و به خیرخواهی ات ایمان دارد اما سخنانت را دستچین می کند تا هرچه را خواست، به کار بندد و هرچه مطابق طبعش نبود یا برایش سختی به همراه داشت رها کند، غافل از اینکه تمام نصایح تو عین آسانی و آسایش است. او که هر وقت سختی ها به سراغش می آیند یاد تو می کند و هرگاه از کشتی طوفان زده به ساحل امنیت و آرامش میرسد، فراموش می کند تو را و بچه گانه، می خواهد دستش را رها کند از دست تو و سرگرم ویترین های رنگارنگ و پر فریب دنیا شود. اما اگر به ظاهر هم موفق شود خود را از تو جدا کند، تو همواره با نگاه پدرانه ات مراقبش خواهی بود تا به محض زمین خوردن، به سویش بدوی، دستش را بگیری و بلندش کنی و خاک لباسش را بتکانی و حتی او را بر دوش خود بگیری و هرچه در توان داری انجام دهی تا فراموش کند درد زمین خوردن را و لرزش زانوانش را، و شاید تنها با چشم های اشکبار بگویی: "فرزندم! مگر تو را بیم نداده بودم که اگر دستم را رها کنی حتماً به زمین خواهی افتاد و مگر بشارت ندادم به تو که اگر با من باشی، همواره بر دوشم تو را می برم تا آسیب نبینی، تا خطر حتی جرأت نزدیک شدن به تو را هم نداشته باشد." و او باز شرمنده و خجالت زده، به آغوش تو پناه می آورد و سرش را میان بازوان توانمند تو پنهان می کند و های های گریه می کند. و تو خوب میدانی اشک هایش نه از درد زخم هایش، که از حسرت فنا شدن لحظاتی است که از تو جدا شده بود، و شاید از شوق بازگشت به آغوش تو و اینکه هنوز رهایش نکرده ای.
آری، عاشق این مهربانی هایت شدهام که دلیر شده ام بر نافرمانی ات، بر رنجاندنت. اما خودت که مرا خوب می شناسی، حتی بهتر از مادرم که مرا بزرگ کرده و به زیر و بم دلم از من آگاه تر است. خوب مرا می شناسی و خوب می دانی که طاقت رنجش دل مهربانت را ندارم، طاقت لرزیدن پلک های لطیفت، طاقت دیدن چشم های اشکبارت را ندارم. اما نمیدانم چرا گاهی مغلوب شیطان، و یا شاید نفسم، می شوم و خود سبب تمام اینها می شوم.
نمی دانم خدا اگر تو را خلق نمی کرد به چه بهانه ای بندگانش را راهی بهشتش می کرد. راستی اصلاً اگر تو نبودی، بهشت بود؟ بهشت بی تو مگر بهشت است؟ بهشت بدون گل محمدی مگر معنا دارد؟ بهشت بدون گلهای باغ محمدی در کدام کتاب لغت، در کدام فرهنگ، در کدام دین، تعریف شده است؟
گفتم پدر... مرا ببخش که تو را اینگونه صدا زدم. می دانم که از پدر هم مهربان تری هم دلسوزتر، هم آگاه تر. حتی با صلابت تری. مرا ببخش که تو را با ذهن کوچک خود می بینم. می دانم آنقدر بزرگی که این ذهن ناتوان گنجایش همه عظمت تو را ندارد. آنقدر بزرگی که حتی در شب معراجت، جبرئیل هم نمی تواند همیشه و همه جا همراه تو باشد.
رسول رحمت پروردگارم! پیامبرم! پدرم! از پدر مهربان ترم! این دختر کوچک بازیگوشت را دریاب. هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که مرا در این دنیا، تنها رها کنی. هنوز و برای همیشه به دست نوازشت، به نگاه نگران پدرانه ات، به آغوش گرمت، به بازوان توانمندت، به شانه های محکمت، به چشم های پر محبتت، به قلب مهربانت نیازمندم. برایم دعا کن تا هر لحظه و با هر نفس این نیاز بیشتر و عمیق تر شود.
دلم تنگ است برایت. مانند دختری که سالها از پدر دور بوده. تو خود مرهمی باش بر این دلتنگی.
پیامبرم! پدرم! از پدر مهربانترم! میلادت مبارک
می دانم که هنوز بهترین عمل را انتظار فرج می دانی، پس این بار بعنوان زبان حال تو می گویم:
"بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللهم عجل لولیک الفرج»