*باران بهاری*
نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از دغدغه هایی که تو این چندماه اخیر داشتم و به لطف خدا به خیر گذشت؟ از دل تنگم که برای شلمچه پر میکشید ولی بالی برای پرواز نداشت ؟ از غروب شلمچه ی پارسال که دلمو جاگذاشتم اونجا و اومدم؟ از بدقولی ای که کردم؟ از ناامیدی برای جور شدن سفر و نداشتن همسفر؟ از جورشدن سفر و پیدا کردن همسفر در لحظات آخر؟ از اینکه وقتی پامونو گذاشتیم تو دوکوهه گفتند که سفر کنسل شده بوده و کار خداست که ما اینجاییم و همه چیز در لحظات آخر درست شده؟ (اونموقع بود که شیرینی طلبیده شدن رو چشیدم و یه کم از نگرانیهام کم شد).
از دعای توسل هویزه بگم کنار شهدای کرخه نور یا از نسیم خنک سحرگاهی و صدای قشنگ تسبیح دسته جمعی گنجشکهاش که تاحالا شبیه اون را نشنیده بودم؟ از رمل های داغ فکه بگم و یاد شهید ابراهیم هادی یا از پاسگاه زید با شهدای مظلومش؟ انگار همه چیز دست به دست هم داد تا امسال پاسگاه زید بشه نقطه عطف سفرم.
شلمچه... یادم نمیره پارسال هممون دورِ دختری که اسمش برای سفر کربلا دراومد جمع شده بودیم و هرکسی یه جور التماس دعا بهش میگفت(آخرش هم شب قدر، کربلایی شد). نمیشد دل کند. به خودم میگفتم یعنی میشه دوباره پام برسه اینجا؟... حالا شده بود. یک ساعت زودتر و بیشتر از بقیه کاروان! وقتی خواستم وارد شم همون نوایی پخش میشد که پارسال موقع خروج و وداع داشت پخش میشد. وقتی رسیدیم تو یادمان هم، زیارت عاشورا بود که دل را بیتاب میکرد.
از همسفرای خوبم بگم یا از رزمنده ی دیروزی، که صحبت ها و راهنمایی هاش آرامش داشت؟
از خرابی اتوبوس بگم که باعث خواندن نماز اول وقت شد یا از نمازی بگم که قبل از اذان خوندیم و...
کاش میشد تمام اون حسها را آورد تو شهر و فریاد زد و به همه گفت اونجا چه خبره تا دل های اونها هم هوایی شه و پر بکشه.
خدای مهربونم! شکرت که تنهام تذاشتی و باز هم دستم را گرفتی.
پ.ن: از وقتی برگشتم یه چیزی فکرم را خیلی مشغول کرده. میگن هرچیزی زکاتی داره. زکات اینهمه لطف شهدا چیه؟ این زکات رو به کی و چجوری باید داد؟
" بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد"
«اللّهم عجل لولیک الفرج »